بیست و سوم(خستگی)

شب خیلی تلخی بود انقدر که خستگی همۀ زحمتهایی که این چند وقت کشیدم توی تنم موند

انقدر که انگار دیگه همۀ امیدواریهام تبدیل به نا امیدی شد

دیشب داشتم با خدا درد دل میکردم میگفتم خدایا دیگه خسته شدم کاش میشد برم یه شهر یا روستایی زندگی کنم و با این روزگارم خداحافظی کنم

کاش میتونستم برم یه جای دیگه و یه نوع دیگه زندگی کنم

دیگه از این روزها خسته شدم...دیگه دلم نمیخواست که چیزی بخوام. اصلا حس آرزومندیم خشک شده بود


اما پام رو  که از در  گذاشتم بیرون انگار که همه ناراحتی های دلم رو خونه جا گذاشتم

جالبه که اگر هم بخوام نمیتونم غم چهره ام رو به دیگران نشون بدم. این خیلی خوبه

البته میدونم شب که برسه دوباره دلم حسابی میگیره

شب رو خیلی دوست دارم ها اما وحشتناک دلم شبها میگیره 


صبح رفتم پیش بابا و یه ساعت باهاش بودم. دربارۀ نسرین و علت جدایی ازش حرفایی زد که به نظرم درست میومد و منطقی بود. هرچند هیچوقت نباید یه طرفه به قضاوت نشست

به بابا گفتم اصلا با نسرین کاری ندارم و تو هم پدرمی، و رابطۀ پدر و  پسری قطع شدنی نیست

تا به حال هم به خودم اجازۀ دخالت ندادم اما دیگه دلم نمیخواد زنت رو ببینم چون زندگی یه زن دیگه رو بهم ریخت و باعث شد نسرین نخواد با تو باشه

بابا گفت دخترهای زنم هم وقتی فهمیدن که من آشتی کردم با مادرشون قطع رابطه کردن

جالبه پدر و نامادریم توسط بچه هاشون تحریم شدن! هرچند من با بابام قطع رابطه نکردم

خدا شاهده اگه زنش این ظلم رو به نسرین نمیکرد من دلم نمیخواست دیگه نبینمش چون از جدایی و قهر بدم میاد

از ظهر تا الان که ساعت ۶:۶ هستش دانشگاهم و داشتم داستان رو پردازش میکردم

خدایا کمکم کن.خدایا مادرم...