دلم میخواد....

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است                دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست           من از تو می­نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست              در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غزل شبیه غزل­های من شود                   چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می­کنم                   اما چقدر دلخوشی خواب­ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست             آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟


دلم میخواد انقدر وضعم خوب شه که بتونم یه خونه برای مادرم بگیرم...

دلم میخواد انقدر توانایی داشته باشم که حسابی به مادرم برسم...به برادرم؛ به برادر زاده هام....

دلم میخواد انقدر داشته باشم که بتونم به دیگران کمک کنم....دلم میخواد ماهانه کلی پول برای کودکان محک بدم

دلم میخواد انقدر پول داشته باشم که دیگه هیچوقت نخوام به دیگران رو بزنم....

خدایا کمکم کن...کمکم کن زودتر این روزهای سخت تموم شه کمک کن خداجون

خدایا دلم میخواد یه بندۀ خوب برات باشم....یه بنده ای که همیشه باهات مناجات میکنه و باهات حسابی حال میکنه...

خدایا دلم میخواد با امام زمانم یه دوست صمیمی شم. دلم میخواد همیشه و هر لحظه به یادش باشم

آخ که چقدر بی وفام...راستی سعید خان!!! چقدر به آقات فکر میکنی؟ اصلا برات مهم هست؟

سعید خیلی بی معرفتی. 

راستی نکنه از چشم آقا افتادی؟!!! نکنه دیگه آقا تو رو دوست نداشته باشه؟

------------------------------------------------------------------------------------------

جمعه دوم مهر

تا ظهر که خونه بودم و غزلیات شمس میخوندم. تا چند وقت کارم دیگه خوندن اشعار مولاناست خدا رحم کنه...کل دیوان شمس رو باید تموم کنم. بعد از ظهر دو سه ساعتی رفتم خونه مامان اینا و...وحید سریال قهوۀ تلخ رو گرفته بود و سه قسمت اول رو دیدیم. خیلی بامزه بود اما برای مهران مدیری متاسف شدم؛ آخه انگار یکی مجبورش کرده بود بیاد اول سریال سی دی های فیلم رو تبلیغ کنه و بگه اگه بخرین جایزه دارین و...معلوم بود خودش هم خیلی ناراحته. مامان هم الحمدلله خوب شده. هرچند نشاطی که همیشه داشت رو احساس نکردم. توی لبخندهاش هم غم بزرگی میدیدم. مادری که همیشه خودش رو برای همه لوس میکنه خیلی جدی  شده بود!!! اما خدا رو شکر حالش خیلی بهتر به نظر میومد. غروب هم در حالی که کتاب هایم رو توی شش تا پلاستیک جع کرده بودم و یکیش زیر بغلم و بقیه اش هم تو جفت دستام!!! راهی خونه شدم. فقط این رو بگم که پدرم در اومد تا رسیدم خونه.... راستی یکی دو سه  چهار روزه که من تو خونه تنهای تنهام. دو تا از دوستام که برای همیشه رفتن اونیکی هم رفته شهرشون

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------



-شنبه سوم مهر

کتابخونۀ مرکزی هستم ساعت هم ۱۹:۳۵ هست...تا عصر که سر کار بودم و از اون ور هم اومدم دانشگاه

خدایا دلم میخواد زندگیم یه تکون حسابی بخوره. البته یه تکون خوبها....خدایا میشه فقط بهم بگی روزهای خوب زندگیم کی میرسه؟خدایا شکر...