۳۱)بابا جونم

به­ رنگ قالی پاخورده نخ­­ نما شده­ ام                     دگر به چشم تو بی­رنگ و بی بها شده­ ام

در این هوای فراموش کاش می­ دیدی                     چگونه منتظر موریانه­ ها شده­ ام          

کجاست الفت آن دست­های پینه­ زده                       که هستیم بدهد، گرچه بوریا شده­­ ام

مرا به خود مگذاری که سال­ها با هم                        نشسته­ ایم و منت سخت مبتلا شده ­ام

منی که هر نخ من رشته­ ای ز فریاد است                 به­ خاطر تو گره خورده بی­صدا شده­ ام

مرا به رشتۀ جاری زندگی بسپار                             که زیر پای سکون این چنین فنا شده­ ام


تو حرفای قبلیم و داستانم احساس میکنم یه جوری نوشته ام که خیلیا فکر میکنن

بابام آدم خوبی نیست و خیلی بی مسئولیته...

میدونی! با بچه گیام کاری ندارم دیگه گذشته. درسته بابام اشتباه خیلی بزرگی
کرد که ما رو از مادرمون جدا کرد...درسته از ده سالگی تا سالهای سال اصلا حمایتون نکرد تا
زندگیمون خیلی سخت بگذره...اما دیگه گذشته

من همیشه سعی میکنم به خوبی های آدما بیشتر فکر کنم تا اونا هم درمورد من حس خوبی
داشته باشن

از حق نگذریم بابام برای من یکی این سالها خیلی مایه گذاشت...من درسته دورۀ کارشناسی دانشگاه
تهران بودم اما شبانه میخوندم....کلی هم شهریه باید میدادم؛ ترمی حدود ۲۵۰ هزار تومان...
خب کی کمکم کرد؟ بابام دیگه...اون همۀ پول شهریه ام رو میداد....
بابا وقتی دید من راه درستی رو انتخاب کردم حمایتم کرد.

 خیلی هم بخاطر من اذیت شد اونوقتهایی که اون کارهای وحشتناک رو میکردم.
خدا رو شکر همه تون دیگه من رو خوب میشناسید

میدونی! بابایی که از به دنیا آمدن من زیاد راضی نبود تبدیل به بابایی شد که بهم میگفت مایۀ افتخارش هستم و کلی برام گریه میکرد. برای بابا خیلی سخته جلوی چشم پسرش زار زار گریه کنه اما بابای من وقتی اون دیوونه بازیها رو میکردم باحالت ملتمسانه ازم میخواست بس کنم دیگه...خدایا من رو ببخش چقدر خون به دل خونواده ام کردم...همین بابا بهم میگفت خدا رو بخاطر داشتن تو شاکرم.....

 

آره بابای من خیلی گله خدایا من رو ببخش خیلی تو نوشته هام درباره اش تند روی کردم

میدونی الان بابا خودش مستاجره و باید کرایه خونه بده؟ میدونی از وقتی مجید زندانی شده هفته ای چهل هزار تومان برای نوه هاش میفرسته...اونهم در شرایطی که مامانشون نمیزاره نوه هاش رو ببینه  و عروسش باهاش قهره؟میدونی چقدر دل بابام برای بچه ها تنگ شده؟

میدونی بابا کلی از وحید بخاطر اینکه حمایتش نکرد معذرت خواهی کرد و باز جلوش گریه کرد؟ آخر هم بردش کمپ و خوبش کرد...میدونی بابام ۱۰۰ هزار تومان برای خوب شدن مادرم بهم داد....

بابام خیلی مردِ...وقتی هنوز ده دوازده سالش بیشتر نبود پدرش فوت کرد درسش رو رها  کرد و سرپرستی مادر و برادر خواهرهای کوچیکش رو به عهده گرفت...

بابام درسته خیلی اشتباه داشته اما خیلی هم به گردن همۀ فامیل حق داره...

بابا جون خدا حفظت کنه خیلی دوستت دارم...

۳۰)تنهایی قشنگه

امروز یکی از دوستانی که داستان سرنوشتم رو نخونده ازم پرسید چرا انقدر تنهایی رو دوست داری...

میدونی خداجون! من تنهایی رو خیلی دوست دارم. خیلی های دیگه هم دوست دارن بعضی وقتها با خودشون خلوت کنن.مگه نه؟

من میگم تنهایی قشنگه اما وقتی خیلی قشنگ تر میشه که آدم خودش انتخاب کنه و  خودش بخواد بعضی وقتا تنها باشه...

اما تنهایی من اینطوری نیست. سرنوشتم باعث شده من انقدر تنها باشم.
دیگه خودت اوضاع خونواده ام رو میدونی دیگه...پدرم که راحت داره با زنش زندگیشو میکنه و ماهی پنجاه هزار تومان بهم میده! دستش درد نکنه اما...من دیگه نباید از بابام توقعی داشته باشم اما بابام که میدونه من الان یه کار درست حسابی ندارم... بابام میدونه که....(دستش درد نکنه اما اگه تا دو سه ماه پیش اگه بهش نمیگفتم همین پنجاه تومان رو هم نمیداد...بگذریم باز هم رفتم تو فاز درد دل...) اصلا خدا رو شکر که بابام الان داره راحت زندگی میکنه و برای اینکه زیاد وجدانش ناراحت نباشه یه کمکی هم به من میکنه

داشتم میگفتم....من چاره ای جز تنها بودن ندارم. من هم دوست دارم کنار خانواده بگم و بخندم اما وقتی نمیشه چه میشه کرد؟

باید صبح تا شب گریه کرد که چرا تنهام؟!! اصلا زشته! من که دیگه بچه نیستم

اما خودمونیم بعضی وقتا خیلی دلم میگیره از تنهایی هام...


خدایا شکرت. ممنونم که این تنهایی باعث شده باهات بیشتر حرف بزنم و درد دل کنم. اصلا این یه فرصته نه؟

خدایا کمکم کن که خیلی بهتر از اینا از تنهایی هام استفاده کنم مثل اون وقتا که نگهبان بودم...یادش به خیر
اوج تنهایی هام اون وقتا بود...چقدر زیبا بود اون سحرها..اون زیارت عاشوراها...اون گریه های مناجات...اون اشکهایی که هر روز صبح تو پشت بام با خوندن دعای عهد برای امام زمان(عج) میریختم و نسیم به چشمهام میخورد....

یادش به خیر...کاش حداقل کمی به اون دوران نزدیک شم...خدایا دلم برات تنگ شده.خیلی...


۲۹- ممنونم خدا جون

میدونی...من بیشتر روزهام رو با تنهایی و سکوت و شنیدن

آهنگ های موبایلم سر میکنم. لحظه های ساکت تنهایی من پر از موزیک متنه...

خدایا ازت ممنونم که انقدر تنهام...

میگن آدم نباید همیشه نیمۀ خالی لیوان رو ببینه
میدونم! تنهایی خیلی سخته و اگه اجباری باشه آدم رو داغون میکنه...خیلی
اما وقتی چاره ای نیست چه میشه کرد؟ همیشه زانوی غم بغل بگیرم؟ نمیشه که...


خدایا واقعا ازت ممنونم که این تنهاییام من رو یه آدم گوشه گیر و منزوی نکرده و برعکس خیلی
زود با دیگران ارتباط صمیی ای برقرار میکنم

ممنونم که به تنهایی فرمان داده ای بهم سخت نگیره

ممنونم که انقدر هوای این دل ترک ترک شده رو داری....خدایا میدونم خیلی دوستم داری

همین قطرۀ اشکی که الان چشمم رو سوزوند حرفم رو تصدیق کرد...


--------------------------------------------------------------------------------

امروز اولین روز کاریم بود...از ساعت نه شرکت بودم تا ۵:۱۵. خیلی خسته شدم...
از صبح سرم به مانیتور کامپیوتر بود و متن میخوندم تا...وقتی هم که اومدم دانشگاه سرم درد میکرد

البته الان که دارم مینویسم ساعت 7:25 هست و دانشکدۀ علوم هستم

به خاطر صرفه جویی چند روزه ناهارم بیسکوییت کرمداره و فقط شبها یه ساندویچ میخرم.
اینا رو میگم تا بعضی ها با خوندنش خدا رو شکر کنن که مثل من زندگی نمیکنن و دست پخت خوشمزۀ مامانیشون رو نوش جان میکنن.خدایا شکر که دوستام زندگی بهتری از من دارن...
البته من ناراضی نیستم. خدا رو شکر
نمیمیرم که بالاخره یه روز این سختیا تموم میشه مگه نه خداجون؟
نمیمیرم که یکم گشنگی بکشم
این همه آدم گرسنه الان تو جهان هستن حالا من ناهار نمیخورم نمیمیرم که...اتفاقا یه روز که یاد این روزها
می افتم  میگم یادش به خیر. چه روزهایی بود...

امروز صبح وقتی از خواب بلند شدم دیدم همون هم اتاقیم که باهاش حرفم شد(داوود) بدون خداحافظی اثاثش رو جمع کرده و رفته.... حس خوبی بهش نداشتم البته نه بخاطر خودم بلکه به خاطر تمسخرهایی که به دین و عقایدم داشت...انشاالله یه روز خدا به دادش برسه و عاقبت به خیر شه

داداش مهدی هم زنگ زد و گفت حال مامان خیلی خوبه و وحید مثل شیر مواظبشه.شکر...
چند روزه خونه نرفتم اما جمعه حتما میرم خیالم راحته بچه ها هستن و مواظب مامانی هستن

چقدر حرف میزنم. نه؟

راستی خدایا بابای یکی از خوانندگان گل وبلاگ(هانیه) مریضه....همراه با دوستام ازت میخوایم که زود زود حالش خوب شه....

                                                                                                         "الهی آمین"



باران! نمیباری؟

از صبح تا غروب هوا ابری بود ولی بارون نیومد که....

هوای امروز خیلی به دلم نشست؛ آخه خیلی لطیف بود
دلم هوس یه بارون مشتی کرده تا برم زیرش موش آب کشیده شم

یکی دو روز دیگه هم پاییز شروع میشه اما امروز اصلا رنگ و بوی تابسستون رو نداشت. نه؟


تابستون جالب و قشنگی داشتیم تیر و مرداد که سرگرم داستان بودیم و بعدش هم...
ماه مبارک خیلی قشنگی بود پدرم در اومد!!! اما چسبید

خدایا شکر که واقعا بهمون توفیق روزه گرفتن دادی
خیلیا حسرتش به دلشون موند...یا مریض بودن یا توانش رو نداشتن

الان که فکر میکنم میگم واقعا خدا توانش رو بهم داد بیشتر روزها بی سحری و حتی بدون یه شام
درست حسابی بتونم روزه بگیرم.ممنونم خداجون


دیگه دیگه..تو تابستون سه تا مامان داشتم که آخرش باز شد همون دو تای سابق! برای خودش رکوردی بود نه؟


دوباره داره روزها کوتاه میشه و شبها طولانی! خیلی قشنگه اما...خدا به دادم برسه


----------------------------------------------------------------------------


دم ظهر تا ساعت ۲ پیش بچه ها بودم و کلی باهاشون بازی کردم

مرجان هم رفت دنبال کار شناسنامۀ امیرعباس

شکر خدا طلبکارای مجید یکی یکی دارن رضایت میدن.
خدایا زودتر از زندان آزادش کن تا زن و بچه هاش بیشتر از این سختی نکشن...
خدا کنه دیگه این بار عقلش رو کاملا به کار بندازه و اشتاهات قبلی رو تکرار نکنه


باز هم شکر خدا کاری  که دیروز گفتم داره جور میشه

فردا دوباره میرم اونجا ساعت نه...البته تا دوسه روز اونجا هستم بعدش مشخص میشه

کار خیلی خوبیه؛ ویراستاری کامپیوتری

خدایا مثل همیشه هوامو داشته باش

در سخت ترین شرایط همیشه به دادم رسیدی! الان هم شرایط خیلی سختی دارم

ممنونم خداجون....

میگن اگه از خدا حاجتی داری به خدا بگو: خدایا شکرت که حاجتم رو برآورده کردی...

اینطوری خدا رو تو رودربایستی قرار میدی و حاجتت رو بر آورده میکنه


پس خدایا شکر که این کار رو برام جور کردی....خدایا شکر که به زودی مجید آزاد میشه و....

خدایا شکر که امسال بهترین سال عمر من و دوستام میشه؛ پر از موفقیت. مگه نه؟

خدایا شکر که امسال آقای مهربونمون ظهور میکنه....مگه نه؟


بیست و ششم- بیست و هفتم

بیست و هفتم

امروز داستان رو که پردازش و ویرایش کردم بردم انتشارات پیش خانم علیپور و تحویل دادم از اونور هم رفتم گیشابرای مصاحبه

کار ویراستاری بود جای خوبی هم بود پر از دختر پسرای جوون و همسن که انگار من از

همه شون یکی دو سال بزرگتر بودم. کم کم باید باور کنم که بزرگ شدم!!!

خدایا کمکم کن اونجا جور شه آخه خیلی جای خوبی بود و با رشته ام همخونی داشت.

ظهر داشتم ایمیلم رو چک میکردم که یهو از تعجب مونده بودم چیکار کنم

دیدم "او" برام ایمیل گذاشته!!! با تعجب تمام بازش کردم....ایمیل خاصی نبود. از اونایی که دوستا برا هم میفرستن اما خیلی من رو به فکر برد

آخه برای چی بهم ایمیل داده بود؟ البته خیلی ذوق زده شده بودم و جوابش رو دادم و براش آرزوی شاد بودن کردم. البته یکی دو ساعت بعد دوباره همه چی برام عادی شد انگار که اتفاقی نیفتاده.

سعی میکنم کمتر به این موضوع فکر کنم تا امیدواری کاذب ایجاد نشه

شاید دلش خواست همینجوری یه ایمیل برام بفرسته دلیلی نمیشه که میخواد برگرده

شاید هم دوباره برقها رفته و اشتباهی فرستاده! بهتره دوباره دچار سوء تفاهم نشم


-----------------------------------------------------

بیست و ششم

بیست وششم

شکر خدا بابا امروز وحید رو صحیح و سالم از کمپ تحویل گرفت و بردش خونه

اما من از صبح تا شب خونه خودم بودم و خونه هم نرفتم آخه دیگه برام خیلی سخته دوباره مامان رو اونجوری ببینم

زنگ زدم به وحید و حال مامان رو هم پرسیدم...گفت دارم دیوونه میشم...

باید چند وقت دیگه دوباره یه کلکی سوار کنم و مامان رو دوباره ببرم تحویل بدم خدایا کمکم کن....

اوضاع اون خونه اصلا جالب نیست...


امروز با هم اتاقیهام دو بار حرفم شد....ساعت ده شب یه اخبار بخوایم نیگاه کنیم باید کلی غر و لند بشویم

البته من کار خودم رو میکنم و نمیزارم کسی بخواد از آروم بودنم سوء استفاده کنه! جالبه! بهم میگفت حقته همیشه همینجا بمونی و پیشرفتی نکنی!!! من هم به آرومی و در حالی که میگفتم "شما درست میگی" جوابش رو دادم

شاید راست میگفت... نه؟!

اما بازم برام خیلی شیرین بود که بهم ایمیل زد

ای شیطون نکنه همیشه میای وب و مطالبم رو میخونی

نکنه الان داری اینا رو میخونی

قدمت روی چشم همیشه برام عزیز و محترمی

 

بیست و پنجم(داغونم)

خدایا خیلی حالم گرفته اس

از دیشب تا امروز صبح خیلی با مامان جر و بحث کردم. اون دوباره داره اشتباهات وحشتناک قبل رو میکنه

من دیگه نمیدونم چیکار کنم. اصلا تو وضعیتی نیستم که بتونم کمکش کنم

وحید هم فردا مرخص میشه خدایا کمک کن

دیگه مشکلات زندگیم داره به اوج خودش میرسه

از اینکه نمیتونم کاری برای خانوادۀ مادرم بکنم و از اون خونه ببرمشون جای دیگه خیلی ناراحتم

از اینکه کاری از دستم برنمیاد....از اینکه...آخ که دیگه نایی برام نمونده خدا

خیلی خسته ام

انقدر دلم میخواد برم....انقدر دلم میخواد تا ابد به یه خواب عمیق برم

انقدر دلم میخواد دیگه هیچ وجودی نداشته باشم....انفدر دلم میخواد گریه کنم تا بمیرم


خدایا چیکار کنم؟ نکنه من یه آدم نفرینی ام؟

آره خدا؟ اگه اینجوریه بگو تا زودتر تکلیفم رو با دنیا روشن کنم...

بیست و چهارم(توفیق اجباری)

سلام دوستای گلم خوشبختانه بلاگفا درست شد اما میدونم در آینده دوباره بازی درمیاره


 واسه همین من مطالب رو تو هر دو تا وبلاگ وارد میکنم تا اگه یه وقت دوباره بلاگفا اذیت کرد اینجا همدیگه رو پیدا کنیم



بیکاری خیلی داره اذیتم میکنه و هرجا میرم نتیجه ای نداره 

خیلی ذهنم مشغوله و اعصابم خورده

هرجا میرم  به خاطر تحصیلاتم فکر میکنند که کارشون به درد من نمیخوره و
میگن حیفه با فوق لیسانس بیای مثلا جواب تلفن بدی

یا به خاطر محصل بودنم میگن ما تمام وقت میخوایم

یا اینکه مشکل سربازی نمیزاره یه کار پیدا کنم

خسته شده ام خدایا کمک کن دیگه.

امروز برای پیدا کردن یه کار تا تجریش رفتم. منشیگری...

اما فکر نکنم اون هم بشه.

از اون طرف هم رفتم امامزاده صالح(ع) نماز ظهر و عصر رو خوندم
آخ که زیارت اتفاقی چه حالی میده

خدایا شکر! معلوم نبود دوباره کی توفیق زیارت داشته باشم که امروز بهم اجازه دای.ممنونم

--------------------------------------------------------------------------------------------------



یکی دو روزه که حسابی دلم ار دست مامان گرفته...خیلی مشکوک میزنه و گاهی وقتا باهاش
جر و بحث میکنم

خدایا خودت مواظبش باش! خودت شاهدی که چقدر من و مهدی و خاله اینا اذیت شدیم و...

البته وظیفه ام بود ولی من برای خودش میگم به خدا

اگه دوباره شروع کنه خیلی براش خطرناکه آخه دیگه پنجاه سالشه

کاش مهدی این روزهای حساس نمیرفت مسافرت عروسی دوستش....

بیست و سوم(خستگی)

شب خیلی تلخی بود انقدر که خستگی همۀ زحمتهایی که این چند وقت کشیدم توی تنم موند

انقدر که انگار دیگه همۀ امیدواریهام تبدیل به نا امیدی شد

دیشب داشتم با خدا درد دل میکردم میگفتم خدایا دیگه خسته شدم کاش میشد برم یه شهر یا روستایی زندگی کنم و با این روزگارم خداحافظی کنم

کاش میتونستم برم یه جای دیگه و یه نوع دیگه زندگی کنم

دیگه از این روزها خسته شدم...دیگه دلم نمیخواست که چیزی بخوام. اصلا حس آرزومندیم خشک شده بود


اما پام رو  که از در  گذاشتم بیرون انگار که همه ناراحتی های دلم رو خونه جا گذاشتم

جالبه که اگر هم بخوام نمیتونم غم چهره ام رو به دیگران نشون بدم. این خیلی خوبه

البته میدونم شب که برسه دوباره دلم حسابی میگیره

شب رو خیلی دوست دارم ها اما وحشتناک دلم شبها میگیره 


ادامه مطلب ...