بیست وهفتم(یا امام رضا)

 پارسال روز تولد امام رضا یه روز خیلی خاص بود

یه نشونۀ الهی(8/8/88)

چند روز قبل از اون برنامۀ "شوک" رو میدیدم که به موضوع اعتیاد میپرداخت

تو اون قسمت از   سارای 9 ساله ای گفتن که پدر شیشه ایش سوزوندش و...

نمیدونی چقدر گریه کردم...رفته بودم پشت بوم به آسمون نگاه میکردم های های گریه میکردم براش

یاد دخترای امام حسین(ع) می افتادم که....هی...ای خدا...

یاد بی بی حضرت زهرا(س) افتادم که.....بگذریم...ایشالا آقا میاد

آره میگفتم بعد از دیدن اون برنامه هرطور که شده با خالۀ سارا تونستم ارتباط برقرار کنم و شماره

قطعۀ سارا رو پیدا کردم

روز تولد امام رضا(ع) رفتم سر قبرش و تا تاریکی شب پیشش بودم و
براش زیارت عاشورا با صد لعن و سلام میخوندم

وای که چقدر گریه کردم براش...وای که چقدر روز لطیفی بود...وای که چقدر قشنگه برای یه فرشتۀ
معصوم مظلوم زار بزنی...


امروز هم خیلی روز لطیفی بود....

دلم خیلی شکسته بود آخه

آخه وقتی دلم میشکنه خیلی خودم رو دوست دارم انگار خدا بغلم میکنه و نوازشم میکنه

خدایا کاش انقدر مشکل نداشتم

کاش میتونستم برای خونوادم کاری کنم

خدایا من رو ببخش

میدونم بندۀ نق نقویی هستم

میدونم خیلی گله و شکایت میکنم اما...

تو من رو درک میکنی مگه نه؟

میدونی جز تو هیچ حامی ای ندارم

تو  خودت تو قرآنت گفتی که(الیس الله بکاف عبده: آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟)

اما سعیدم دیگه....این کار ها رو نکنم...این لوس بازیا رو برای تو نکنم برای کی بکنم؟

خدا جونم اصلا دلم میخواد همیشه خودم رو برات لوس کنم

دلم میخواد هروقت مشکلاتم شدید میشه هی بیتابی کنم 

خدایا خیلی دوستت دارم با وجود همۀ بی معرفتی ها و سست ایمان بودنم باز دوستت دارم

ما با هم دورانی داشتیم...مگه نه؟

-----------------------------------------------------------------



صبح که رفتم دانشگاه اول رفتم گروه ادبیات برای انصراف از تحصیل سوال کنم

تا این رو شنیدن خیلی ناراحت شدن و گفتن نمیشه

گفتن برو یه هفته هوا بخور بعد بیا....

تا عصر دانشگاه بودم...خیلی ناراحت بودم...خیلی

انقدر که اصلا حوصلۀ لبخند زدن نداشتم


دیگه نمیخواستم اون شرکت ویراستاریم برم اما رییس اونجا بهم زنگ زد گفت بیا صحبت کنیم

ببینم مشکلت چیه؟

از طرف دیگه خانم عباسزاده (که قرار بود داستانم رو کمک کنه انتشارش کنیم و خیلی بدقولی کرده بود و

جواب تماسم رو نمیداد و من با پیامک کلی ازش گله کرده بودم)

امروز خودش بهم زنگ زد و معذرت خواهی کرد وقتی هم فهمید میخوام ترک تحصیل کنم گفت خودم برات کار ویرایش جور میکنم گفت آخر هفته با هم صحبت میکنیم تا مشکلت رو حل کنیم)

زهرا هم که خیلی دوستش دارم بهم گفت فردا برم کانون فرهنگی پیشش میخواد اونجا کار ویراستاری کنم

سیاوش هم که صبح بهش توپیده بودم امشب بهم زنگ زد گفت سعید کار ویراستاری میکنی برای انتشارات مبتکران؟!

چند تا کار شد؟ حالا کدومشون رو قبول کنم؟؟

یعنی دیگه لازم نیست ترک تحصیل کنم؟ یعنی امروز امام رضا(ع) بهم عیدی داد؟

من که چیزی ازش نخواسته بودم!!! روم نمیشد که..

خدایا من الان باید چیکار کنم؟ خوشحال باشم؟ یا از مهربونیت گریه کنم؟

خدایا میخوای با من چیکار کنی؟


--------------------------------------------------------------------------

دلم میخواست چند روز آپ نکنم و نیام اما دیدم خیلی بهتون عادت کردم

دیدم طاقت دوری ندارم...دیدم خیلی دوستتون دارم

دیدم شما هم  برام نگران میشید و بیشتر از این برام غصه میخورید

الهی فدای دل مهربون همه تون بشم

الهی همه تون خوشبخت شید

الهی همه تون شاد باشید همیشه

الهی....

چقدر دوستتون دارم..نمیدونید...

از امشب قراره نسا و داداشی تا چهل شب برام زیارت عاشورا بخونن و من هم برای اونا بخونم

اما من فقط برای اونا نمیخونم تو زیارت عاشورام همه تون رو دعا میکنم

دعا میکنم

دعا میکنم....