بیست و چهارم(آخیش...)

خدایا این چند روزه خیلی دارم باهات درد دل میکنما


خیلی گیر دادم نه؟ اما خوبه....تا باشه از همین گیرهای سه پیچ!


خداجون دارم فکر میکنم اگه بتونم خودم رو در برابر وسوسه های شیطون و نفسم حفظ کنم چه حالی میده

چه لذتی داره وقتی از لذت گناه کردن چشم پوشی کنم فقط به خاطر گل روی تو خدا جونم

فقط به خاطز اینکه با خودم بگم سعید...خدا ازت توقع نداره ها....

خدا دلش میخواد بندۀ نازنینش باشیا...

خدایا چقدر در طول روز کهنه کثیف میکنم و باز تو...

ای مهربان تر از مادرم

----------------------------------------------



آخیش دیگه از دست اون مغازۀ ملاصدرا راحت شدم

چقدر اذیت میشدم اون دو ساعت و نیمی که اونجا بودم

همه اش وقتم الکی میگذشت و با چرت و پرت گفتن و شوخی های بچه گانه  وقتم تلف میشد


دیگه از امشب اومدم دفتر سید خندان و الان تهنای تهنا هستم و دارم حالشو میبرم


دیگه آخر شب مجبور نیستم تا دو نصفه شب بیدار باشم و مشغول جواب دادن به نظرات دوستان گلم الان حسابی وقت دارم جواب محبتهاشون رو در حد یه پاسخ ساده و ناقابل بدم

ای خدا...شکر

خوب گزارش امروزت رو بده ببینم پسرجان

عرضم به حضورتون که از صبح تا 4 سرکار بودم بعد رفتم بعد از دوهفته خونۀ مامان و بهشون سر زدم

از اونجا هم اومدم اینجا(سیدخندان) و الان که پنج دقیقه به نه شبه توی شرکت تهای تنهام

چه سکوتی داره اینجا...

 گشنمههههههههههههههه....هیچی توشرکت نیست بخورم آخه....