بیست و دوم(بی معرفت)

 

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد       وای اگر از پس امروز بود فردایی...


خدایا بزار همه بدونن که من خیلی بدم

بزار همه بدونن که اینهمه دم از تو میزنم و باهات درد دل میکنم برای آرامش خودمه نه برای تو

بزار همه بدونن من چقدر خود خواهم

بزار همه بدونن که من بندۀ خوبی برات نیستم  و اگه این ماه مبارکت نبود الان همین نمازهای از

سر وا کنی ام رو هم نمیخوندم

بزار همه بدونن که من دیگه اون سعید  مناجاتی نیستم

بزار همه بدونن که امام زمانم رو فراموش کردم

بزار همه بدونن که تو رو دوست ندارم...بلکه واسه دل خودم باهات درد دل میکنم

اه.... سعید دلم رو شکستی  اینه جواب محبتهای خدات؟

تو چقدر بدی...ازت خیلی توقع داشتم

دوست داشتم خدایی شی اما...نه تو خیلی بی معرفت تر از این حرفایی

حیف این خدایی که تو داری...

----------------------------------------

پنجشنبه ها شرکت تعطیله و من هم امروز از فرصت استفاده که نه

سوء استفاده کردم و از صبح علی الطلوع تا ساعت ۵:۳۰  عصر یه سره توی نت بودم

عینهو این عقده ایها

حتی ناهارم رو هم ساعت ۴:۳۰ خوردم


امروز خانواده خیلی تحویلم گرقتن...اول وحید با یه پیامک محبت آمیز گفت داداش گلم بیا

سی دی چهارم "قهوۀ تلخ" رو بگیر..(قرار بود عصر برم اما وقت نشد!!!)

بعد مرجان زنگ زد و گفت محمد حسن دلش برات تنگ شده و باهاش صحبت کن

طفلک از پشت گوشی چه هق هقی میکرد

قول دادم فردا صبح(جمعه) ببرمش پارک(فقط من و محمد کوچولو نه کس دیگه ای)

عصر هم داداش کوچیکه زنگ زد و گله کرد که چرا بهشون سر نمیزنم

فردا کلی کار دارم...صبح که باید با محمد برم پارک بعدش هم خونه مامان سر بزنم و ساعت سه هم که بازی

اس اسه و باید ببینم چطور پرسپولیس میبازه

بعدشم...

ساعت هفت و نیم هم طبق معمول هر شب مغازه(PINOBA) بودم و برگشتنی

با علی(پیک موتوری مغازه مون) رفتیم سفره خونه اون قلیون میکشید

من هم نگاه میکردم و برای اینکه ناراحت نشه یه پکی میزدم(حالایه شب که

هزار شب نمیشه نه؟ اون دعوتم کرد روم نشد بگم نمیام)