سلام شیوا جمعه تموم شده و داره ساعت 1 بامداد میشه

مثل همیشه میخواستم درد دل کنم اما یهو یی دلم خواست مطلب اصلی امروزم رو به تو اختصاص بدم....

خیلی دوستت دارم

چون در اوج محبوبیت و شهرت خیلی متواضعی و خیلی هم مهربون... همین!!!

----------------------------------------------------------------------------

نکته: منظورم از شیوا، خانم بلوریان عزیز بود

ادامه مطلب ...

هرچند به نیمۀ مهر رسیدیم اما هوا بیشتر شبیه فروردینه تا ماه مهر. نه؟ اصلا دلم غمگین نیست

آخه میگن آدمای عاشق و احساساتی فصل پاییز خیلی تو خودشون میرن

شاید هم من دیگه نه عاشقم نه احساساتی.....

دلم میخواد یکی دیگه از شعرهای هشت سال پیشم رو که خیلی دوستش دارم و دربارۀ همین فصل پاییزه براتون بزارم:


 غروب و حال و هوای خراب پاییزی                           دلم گرفته از این التهاب پاییزی

چگونه شرح دهم لحظه های غربت را                       که رفته عالم و آدم به خواب پاییزی

گناه کیست اگر برگ زیر پا له شد                            گناه شاخه و ما یا عذاب پاییزی؟!

سوال میکنم از خود بهار پس چه شده؟                    صدای خش خش برگ و جواب پاییزی

در این میان دل من بر غروب خوش گشته                   که هست مثل سرابی...سراب پاییزی

ولی هنوز امید بهار در دل هست                              اگر  کنار رود این نقاب پاییزی

صدای بارش باران به گوش می آید                            صدای بارش باران ناب پاییزی

                                                    

         

ادامه مطلب ...

چهاردهم(متاسفم الکساندرا)

شاید دلی از یک دل آزره شود اما            هرگز دلی از یک دل بیزار نخواهد شد


دیشب تا اذان صبح تو نت بودم و ولگردی میکردم. هرچند که از خوابم زدم هرچند که صبح از کلاس ساعت 8:30 افتادم و خواب موندم اما ارزش داشت چون بعد از چند وقت دوباره یه نماز صبح زدیم تو کمرمون(ببخشید خدا تو کار تو دخالت میکنم اما این نماز خوندنم به درد لای جرز هم نمیخوره...شرمندتم که انقدرخشک و خالی باهات رابطه دارم و نمازم رو انقدر سبک میشمرم...شرمنده ام)

-----------------------

میگما سعید! این چند وقته که پولت ته کشیده بود خوب فهمیدی دیگه الان چطور خرج کنیا دیگه سوار اتوبوس میشی و خرج الکی هم نمیکنی...آفرین پسر خوب!

----------------------

راستی یادم رفت بنویسم دیروز مرجان چی بهم گفت....قبلش بگم که رابطۀ مرجان(زنداداش) و وحید خیلی تیره اس و از هم بدشون میاد. مرجان گفت به وحید بگم جای مجید بره زندان تا مجید بیاد این چند میلیون باقی مونده رو جور کنه آخه همه طلبکاراش راضی شدن به غیر از یکی که صاحبخونۀ مامان اینا بوده و قراردادش به نام مجید بوده الان از مجید شکایت کرده و مرجان میگه مجید که تو اون خونه زندگی نمیکرد فقط قرارداد نوشت... خلاصه به وحید زنگ زدم و پیغام رو رسوندم....

----------------------

امروز با اینکه شب قبلش سه ساعت بیشتر نخوابیدم باز ساعت 8:30 به بعد نتونستم بخوابم و رفتم دانشگاه حواسم نبود ساعت 8:30 کلاس دارم و واسه همین مفت غیبت خوردم.... تا غروب دانشگاه بودم و بعد رفتم رستوران آخه شرکتمون رستوران زده دیگه تو ملاصدرا(pinoba) من هم شبها میرم اونجا مثلا منشی ام و پشت سیستم میشینم اما چون اونجا یه هفته بیشتر نیست که افتتاح شده و هنوز کمی خلوته خیلی حوصله ام سر میره... البته خیلی با این خانم حاجی زاده منشی صبح(که خیلی دوست داشتنیه و مهربون) و آشپزمون خانم سلیمانی هرهر کر کر داریم شبهای بامزه ایه فقط دو ساعت میرم سرک میکشم و برمیگردم.خیلی حال میده... امشب فهمیدم آشپزمون هم اهل نظام آباده...کلی با هم خندیدیم میگفت همه جا خوب و بد داره من هم گفتم آره اما نظام آباد بدهاش خیلی زیاده...گفتم این اهالی منطقۀ 8 و نظام آباد تو همه چی تا آخرش میرن اگه خوب بشن میشن آیةالله!!! بداشون هم که....اصلا حد وسط نداریم ماها....خودم مثلا تو عشق و عاشقی دیدی که چطور ترمز بریدم و یقۀ عشقم رو ول نمیکردم....(البته الان دیگه بگی نگی آدم شدم یعنی عاقل شدم) خب چقدر حرف زدم ------------------------------------------------------------------


امشب توی نظرات پست قبل وقتی حرفای الکساندرا رو خوندم حالم خیلی گرفته شد....این داستان و کارهای من، مشکلات من توی روحیه اش تاثیر گذاشته افسرده شده الکساندرای عزیزم خیلی شرمنده ات هستم اما ببین من رو....زدم بر طبل بیخیالی میگن دا به کام دنیا نده شد شد نشد نشد ببین فوقش چی میشه مگه؟ انقدر غصه نخور گلم من ارزش ناراحتی تو رو ندارم.

ادامه مطلب ...

سیزدهم(اعصاب ندارما)

میدونم این چند وقت خیلی بهت سخت گذشت و جیبت خالی بود اما.... حقته

تا تو باشی دیگه ولخرجی نکنی....تا تو باشی تا پول دستت میاد نری mp4 و آت  و آشغال بگیری

پسر! اخه چرا اینجوری هستی تو!!!!چرا یکم پس انداز نمیکنی تا همچین وقتایی به پیسی نخوری

تا تو باشی که دیگه بی حساب و کتاب خرج نکنی و حواست رو جمع کنی


خدایا یه عقل معاش به این آقا پسر بده پس فردا زن بگیره میخواد چیکار کنه با این کاراش!!!



ادامه مطلب ...

دوازدهم(خاک بر سرت عزیزم)

سلام

فقط باید بنویسم و جَلدی برم  آخه محل کارمون رفته ملا صدرا احتمالا تا یه هفته اونجا میرم بعدش هم شاید دوباره بیام همین دفتر سید خندان شاید هم همیشه دیگه اونجا باشم(خدا کنه وایرلس داشته باشه)

دیشب انقدر پای نت نشستم که حال نداشتم برم خونه. شب دفتر موندم اما خوابم نمیبرد که...به زور یه ساعت

خوابیدم. صبح هم رفتم خونه و از 8:30 تا 11 خوابیدم. چقدر خوابش حال داد آخه خواب دیدم خواب خوشمزه....


بعد رفتم خونه مامان و قسط اول مهریۀ نسرین رو که بابا به وحید سپرده بود ازش گرفتم و ساعت 6:30 تو متروی توپخونه که قرار داشتیم بهش دادم

از ساعت 3 هم اومدم دفتر اما بهم زنگ زدن که کیس کامپیوتر رو ببرم مغازۀ ملاصدرا. قرار بود شب همینجا(یعنی سید خندان) باشم اما گفتن چند شب بیا مغازۀ ملاصدرا

دارم الان میرم. خوب....امروز ادامۀ مطلب نداریم برید خوش باشید.


سعیدجون خاک بر سرت! نماز ظهر و عصرت قضا شد. خاک بر سرت عزیزم!


یازدهم(اما خواجون....)

خدایا....شکر

میدونی خداجون توی درد دلهای قبلی ام باهات خیلی گلایه کردم و بی تابی...شرمنده ام

به خدا دست خودم نبود خداجون

اما الان دیگه حسش نیست

میدونی...

امروز هم یکی از روزهایی بوده که تا الان که ساعت 8:15 شبه، خیلی داره بهم سخت میگذره

آخه از صبح تا الان....ولش کن! دیگه بیخیال! مهم نیست

مهم اینه که میدونم تو شاهدی داره بهم چی میگذره و هروقت دلت خواست بالاخره کمکم میکنی مگه نه؟

حتی فرض محال اگه کمکی هم نکردی فدای سرت....انقده بهم کمک کردی که از سرم هم زیاده

تازه شاید این سختی ها کفارۀ گناهام باشه....مگه نه؟

خداجونم....

دیگه دلم نمیخواد سختی های زندگیم رو با گلایه و....از این حرفا بگم

به روزگار بگو ادامه بده.....بگو سعید میگه آی روزگار خیلی گلی!!!

دیگه از دوستام خجالت میکشم....دیگه حسش نیست

اما خدا جون....

ادامه مطلب ...

دهم(حسین جان)

بهترین درمان برای قلب شکسته این است که دوباره بشکند

                                                                          "یه آدم مردم آزار"

شوخی کردما این حرفه یه آدم بزرگه...

میدونی دیگه کار من ویراستاریه! اون هم کامپیوتری. تا حالا انقدر مطالعه نکرده بودم فکر کن! از ساعت 8:30 تا 17:15 یعنی کم کمش 8 ساعت مطالعۀ کامل بدون وقفه. اونهم پشت مانیتور و موجهایی که از خودش در وکنه...


خیلی خسته میشم. اما چاره چیه؟ فعلا کارم اینه...خدا کنه آخر برج یه چیزی دستم بیاد

آخه باید 3000صفحه رو تا آخر آبان تحویل بدم و تازه 500هزار تومان بیشتر نمیدن. چون از بیکاری بهتره قبول کردم اما واقعا دارن بیگاری میکشن. خدا کنه آخر ماه حد اقل 200 تومانش روبدن تا استرس قسط و کرایه خونه و...دوباره مثل چند روزه گذشته به همم نریزه..حالا این شکم....وانمونده سرجای خود!!!


متنهایی که این چند وقته دارم ویرایش میکنم دربارۀ حضرت اباعبدلله(ع) هست و از قبل از واقعۀ کربلا شروع میشه تا....قیام مختارو.....جالبه که از دیشب هم مختار نامه شروع شد

توفیق اجباری خیلی قشنگی شده آخه امروز از صبح تا عصر یه حال و هوای عاشورایی و کربلایی داشتم

خیلی روز قشنگی بود...جلو همکارا نمیشه گریه کرد اما باز هم همون چند قطره اشکی که ناخواسته با خوندن مصائب اربابم جاری میشد خیلی غنیمت بود

حسین جان(ع) میدونم اشک های من و امثال من ارزشی نداره....چون اثری رو دلمون نمیزاره و باز همونی هستیم که....اما ارباب غریبم دلم میخواد انقدر براتون گریه کنم و زار بزنم تا بمیرم

ارباب غریبم شأن و منزلت شما خیلی بیشتر از اینه که یکی مثل من بخواد از شما بگه...

اما ارباب جون...خیلی دوستت دارم....خیلی....


هشتم(حس لطیف عشق)

تقصیر تو نیست، این مکافات من است              دشنام ز دوست عین سوغات من است

یکرنگی و عشق و شعر و ... چندین نقطه             فهرست بلند اتهامات من است!


این روزها انقدر غرق مشکلاتم هستم که خیلی کم به یادت می افتم.البته این خوبه

چون باید فراموشت کنم....

خوشبختانه  مثل سابق بیتابی تو رو ندارم و تو فقط برام تبدیل شده ای به یه خاطرۀ شیرین

این روزا میرم دانشگاه و دختر پسرها رو که میبینم...مخصوصا اونایی که به هم علاقه دارن و میخوان با هم 

ازدواج کنن...وقتی میبینمشون هیچ حسی بهم دست نمیده! قبلا وقتی که میدیدم لبخند به لبم
مینشست و تو دلم براشون آرزوی خوشبختی میکردم

حس لطیف عشق رو که در دیگران میدیدم لذت میبردم

اما الان....چقدر عوض شده ام!!!

همه چی برام عادیه....میترسم زیبایی های زندگی رو نادیده بگیرم و بیتفاوت از کنارشون رد شم

میترسم دیگه وقتی یه کودک رو میبینم بهش لبخند نزنم و براش شکلک در نیارم

خدایا....نزار مشکلات من رو از قشنگیای زندگی خسته کنه


ادامه مطلب ...

هفتم(مچاله)

خدایا

من چیکار کنم؟

مثل یک برگ خزانی افتادم دست روزگار و اونهم هر لحظه داره یه تیکه از من رو از من جدا میکنه

نمیخواد یهو خورد خاک شیرم کنه میخواد زجر کش شم

خدایا انگار همبازی خوبی برای روزگار هستم


خدایا

من چیکار کنم؟

مثل یه ورق کهنه توی دست روزگار مچاله شدم؛ پاره ام نمیکنه بندارم دور

دوست داره هی مچاله ام کنه و دوباره باز کنه و باز دوباره ...


خدایا

من چیکار کنم؟

ترک تحصیل کنم؟!


 روزگار

چجوری دلت میاد با من اینجوری کنی؟

خسته نمیشی؟ دست از سرم بر نمیداری؟


خدایا....

من چیکار کنم.... 

----------------------------------------------------------------- 

 

خیلی حرف دارم بزنم اما نمیزنم روم نمیشه که بزنم

فقط اینکه از وقتی رفتم پیش بابا و 125 تومان رو واسه کرایه خونه و قسط سیاوش گرفتم

حرفایی رد و بدل شد که از اون موقع تا الان دیگه افسردگی تموم وجودم رو گرفته...

البته تصلا با بابا دعوا نکردم و مشکلی با اون پیش نیومد دستش هم درد نکنه

بیشتر از کوپنم داره کمکم میکنه

اما خدایا دیگه روم نمیشه از بابام پول بگیرم

خودت کمکم کن

به سیاوش هم پیامک دادم شماره حسابش رو برام اس کنه قسط رو بریزم به حسابش

بهم زنگ زد خیلی سر سنگین باهاش حرف زدم

اصلا امروز دوستای دیگه ام هم میگفتن سعید تحویل نمیگیری

اونا همیشه لبخند رو لبم دیدن

حالا به خاطر مشکلاتم دیگه چهره ام باز و بانشاط نیست و خیلی کم حرفم بقیه فکر میکنن خودم رو گرفته ام


اصلا من برای خوانندگانم هم دوست خوبی نیستم همیشه از دردهای زندگیم براشون مینویسم و ناراحتشون

میکنم....

خدایا...از دست این سعید چیکار کنم؟

ششم(فکر و خیال)

امروز خیلی تو خودم بودم....مدتهاست که به جهره ام اجازه نمیدم که غم دلم رو نشون بده اما امروز...

باختم...

به چهره ام باختم...

انقدر فشار روی دوشم احساس میکنم و راهی به ذهنم نمیرسه که  دارم افسرده میشم

همه اش فکر آخر مهر و ماههای بعدش و پول کرایه خونه و دوباره قسط و...ذهنم رو اشغال کرده

خوبه حالا هنوز مجردم اگه زن و بچه داشتم چی کار میکردم با این روحیه ای که دارم


سعید! پسر! ناامید نشیا! خدا کمکت میکنه مثل همیشه....

انقدر فکر نکن فیلسوف میشیا....

------------------------------------------------------------------

تا ظهر دانشگاه بودم؛  دنبال حذف و اضافه و این حرفا

بعدش هم رفتم سر کار

همکارم متوجه ناراحتی ام شده بود آخه اصلا حرفی نمیزدم و همش چشمام به مانیتور بود...

فکر کرد به خاطر کاره که اعصابم خورده...

بعد از کار هم که اومدم دانشگاه تا وارد شدم مطهره(دوست قدیمی دوره کارشناسی) من رو دید و گفت چرا انقدر غمگینی...گفتم مثل اینکه دوباره به چهره ام باختم....


خدایا کمکم کن...همه رو کمک کن.باشه؟

پنجم(دعا)

    آموختم که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم

                                                                                                    "چارلی چاپلین"

احساس میکنم چارلی چاپلین هم باهام همدردی میکنه و دعام میکنه. آخه خیلی اتفاقی امروز
به این حرفش برخوردم. یه کاغد تو جیبم بود وقتی داشتم مینداختمش دور روش نوشته شده بود.
چقدر هم به جا بود. ممنونم چارلی جون....

امروز یکی از دوستای گلم تو نظرش خصوصیش گفته بود:

هرکی خدا رو داره چی نداره و هرکی خدا رو نداره چی داره؟

حرفش خیلی قشنگ بود یاد دعای امام حسین(ع) تو روز عرفه افتادم که آخرش اینطوریه:

خدایا آنی که تو را یافت چه چیز را گم کرد و آن که تو را گم کرد چه یافت؟


خدایا اگه قرار باشه یه روز من از نظر مادی خیلی پیشرفت کنم اما تو رو فراموش کنم نمیخوام اون روز برسه

اصلا معامله مون اینجوری جوش نمیخوره ها...


--------------------------------------------------------------------------------

  امروز بعد از یه ترم مرخصی و تابستون اولین روزی بود که رفتم سرکلاس...

با استاد جلیل تجلیل کلاس داشتیم. خدا حفظش کنه حدود 77 سالشه و باز با اون اندام لرزان و لاغرش
نشاطش رو حفظ کرده...خیلی هم شیرین سخنه....چهرۀ ماندگار هم شد البته

دورۀ کارشناسی خیلی هوامو داشت و پایان ترم که میشد بعد از امتحان میرفتم اتاقش و جلوی خودم
برگه ام رو تصحیح میکرد و یه نمرۀ مشتی بهم میداد

خیلی دوستش دارم...

ساعت یک هم کلاس داشتم و بعدش راهی خونه شدم آخه وحید صبحش اس داده بود که سری دوم قهوۀ تلخ رو گرفتم بیا ببینیم

تو راه خونه خیلی حالم گرفته بود و داغون بودم همه اش تو فکر مشکلاتم بودم و به نتیجه ای هم
نمیرسیدم اما اون یکی دو ساعت که داشتم سریال رو میدیدم انگار از زندگی مرخصی گرفته بودم و
بیشتر لحظات لبخند روی لبم بود

زندگیه دیگه...سختیش به همین صد سال اولشه...مگه نه؟

چهارم(حواس پرتی)

عشق شیرین ترین خوشی و بدترین اندوه است....

                                                                   "بیلی"

صبح که داشتم میرفتم سر کار هنوز سوار ماشین نشده بودم و داشتم به سمت بهبودی پیاده میرفتم که دیدم موبایلم رو جا گذاشته ام

خیلی اعصابم خورد شد و اون ده دقیقه راه رو برگشتم و....

خوشحال بودم که زود میرسم سرکار اما ده دقیقه هم دیرتر رسیدم یعنی 9:25 دقیقه

البته به حساب خودم ده دقیقه!!!تازه فهمیدم ساعت اومدن شرکت هشت و نیمه...

خیلی گیجم من!! همیشه نرفته، برمیگردم خونه و وسایل جا گذاشته ام رو برمیدارم...

با گوشی ام هم که ماجراها دارم....یه بار رو نیمکت فضای سبز دانشکده هنرها
جا گذاشتم یه ربع بعدش که تو کلاس بودمدیدم گوشیم نیست و بعد از کلی فکر کردن
فهمیدم کجاست و...خوشبختانه کسی برش نداشته بود


یه بار هم تو کافی نت جا گذاشتم و نیم ساعت بعد رفتم گرفتمش وقتی هم اومدم خونه دیدم کلیدم نیست...

همون موقع از کافی نت بهم زنگ زدن و گفتن اینبار  کلیدت رو جا گذاشتی...

شانس اوردم که شماره ام رو دسته کلیدم بود....

یکی نیست بگه بچه حون آخه مگه عاشقی  تو؟؟؟

خداوندا یه آرامش فکری و تمرکز ذهنی بهم بده...

دلم میخواد....

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است                دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست           من از تو می­نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست              در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غزل شبیه غزل­های من شود                   چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می­کنم                   اما چقدر دلخوشی خواب­ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست             آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟


دلم میخواد انقدر وضعم خوب شه که بتونم یه خونه برای مادرم بگیرم...

دلم میخواد انقدر توانایی داشته باشم که حسابی به مادرم برسم...به برادرم؛ به برادر زاده هام....

دلم میخواد انقدر داشته باشم که بتونم به دیگران کمک کنم....دلم میخواد ماهانه کلی پول برای کودکان محک بدم

دلم میخواد انقدر پول داشته باشم که دیگه هیچوقت نخوام به دیگران رو بزنم....

خدایا کمکم کن...کمکم کن زودتر این روزهای سخت تموم شه کمک کن خداجون

خدایا دلم میخواد یه بندۀ خوب برات باشم....یه بنده ای که همیشه باهات مناجات میکنه و باهات حسابی حال میکنه...

خدایا دلم میخواد با امام زمانم یه دوست صمیمی شم. دلم میخواد همیشه و هر لحظه به یادش باشم

آخ که چقدر بی وفام...راستی سعید خان!!! چقدر به آقات فکر میکنی؟ اصلا برات مهم هست؟

سعید خیلی بی معرفتی. 

راستی نکنه از چشم آقا افتادی؟!!! نکنه دیگه آقا تو رو دوست نداشته باشه؟

------------------------------------------------------------------------------------------

جمعه دوم مهر

تا ظهر که خونه بودم و غزلیات شمس میخوندم. تا چند وقت کارم دیگه خوندن اشعار مولاناست خدا رحم کنه...کل دیوان شمس رو باید تموم کنم. بعد از ظهر دو سه ساعتی رفتم خونه مامان اینا و...وحید سریال قهوۀ تلخ رو گرفته بود و سه قسمت اول رو دیدیم. خیلی بامزه بود اما برای مهران مدیری متاسف شدم؛ آخه انگار یکی مجبورش کرده بود بیاد اول سریال سی دی های فیلم رو تبلیغ کنه و بگه اگه بخرین جایزه دارین و...معلوم بود خودش هم خیلی ناراحته. مامان هم الحمدلله خوب شده. هرچند نشاطی که همیشه داشت رو احساس نکردم. توی لبخندهاش هم غم بزرگی میدیدم. مادری که همیشه خودش رو برای همه لوس میکنه خیلی جدی  شده بود!!! اما خدا رو شکر حالش خیلی بهتر به نظر میومد. غروب هم در حالی که کتاب هایم رو توی شش تا پلاستیک جع کرده بودم و یکیش زیر بغلم و بقیه اش هم تو جفت دستام!!! راهی خونه شدم. فقط این رو بگم که پدرم در اومد تا رسیدم خونه.... راستی یکی دو سه  چهار روزه که من تو خونه تنهای تنهام. دو تا از دوستام که برای همیشه رفتن اونیکی هم رفته شهرشون

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------



-شنبه سوم مهر

کتابخونۀ مرکزی هستم ساعت هم ۱۹:۳۵ هست...تا عصر که سر کار بودم و از اون ور هم اومدم دانشگاه

خدایا دلم میخواد زندگیم یه تکون حسابی بخوره. البته یه تکون خوبها....خدایا میشه فقط بهم بگی روزهای خوب زندگیم کی میرسه؟خدایا شکر...

۱-فرشته مهربونم

سلام. تبریک میگم مخصوصا به اونایی که هنوز دانش آموزند و محصل. یادش به خیر دوران مدرسه رفتن رو میگم. ترس دیر رفتن به مدرسه و دعواهای ناظم. یادش به خیر تکالیف شب و خط کشی های دور برگه هامون

یادش به خیر زنگ تفریح و بوفه و...آخ که ساندویچ های مدرسه چه مزه ای میداد


من خیلی مدرسه عوض میکردم آخه مستاجر بودیم و چاره ای نداشتم البته دوران راهنمایی فقط سه سالش رو تو یه مدرسه گذروندم.

دوران ابتدایی که با نامادری زندگی میکردم معدلم عالی بود همه اش نوزده بیست

اما وقتی کلاس پنجم به بعد اومدم پیش مادرم از شونزده بالاتر نمیرفتم

شاید براتون جالب و عجیب باشه ولی معدل دیپلمم یازده شد و با یه سال تاخیر و تک ماده قبول
شدم

حالا چطوری دانشگاه قبول شدم؛ اونهم دانشگاه تهران خیلی براتون جالبه نه؟

میدونید! من دوست دارم احساس کنم خدا یه فرشتۀ مهربون رو مامور کرده که مواظبمه و خیلی دوستم داره

خیلی هم هوامو داره...هروقت دلتنگ میشم انقدر دلم میخواد با فرشتۀ مهربونم صحبت کنم

آهای فرشتۀ مهربون خیلی غصه ام رو میخوری آره؟ خیلی اونوقتا که اونکار ها رو میکردم برام گریه میکردی و از خدا میخواستی نمیرم؟

آهای فرشتۀ مهربونم خیلی دوستم داری؟ پس چرا خودت رو بهم نشون نمیدی؟ س چرا پیشم نمیای و باهام درد دل نمیکنی....

آهای فرشتۀ مهربونم دوستت دارم

-------------------------------------------------------------------------------

ماه رمضان کارم تعطیل شد و امروز صبح دیگه جیبم خالی خالی شده بود رفتم پیش با بابا و ازش پول گرفتم(آخ که چقدر پیش خودم خجالت کشیدم) خدایا کمکم کن...

بابا میگفت فامیلش به خاطر آشتی با مامان افخم باهاش قطع رابطه کرده اند.

البته خب براشون خیلی ناراحت کننده اس که بزرگ فامیلشون زنش رو طلاق بده و یه زن دیگه بگیره دوباره اون زنه رو طلاق بده و با زن اولی ازدواج کنه. اونهم در عرض سه ماه!!!

اما بابا هم دلایلی داشت ...بگذریم اصلا به من چه


بعدش هم اومدم دانشگاه تا الان که دم اذان مغربه....کل دیوان شمس رو باید ویراستاری کنم...
هزار صفحه اس!!! تازه کار شرکتیم هم جدا! از ساعت دو تا شش تونستم فقط
هفتاد تا غزل(پنهجاه صفحه) بخونم

خدا به دادبرسه....

ظهر به سیاوش پیامک زدم که این ماه دستم خالیه و نمیتونم قسط بدم(آخه سیاوش اول سال برام وام گرفته بود) خیلی ازم ناراحت شد و غر زد. دلم خیلی گرفت گفتم تا چند روز دیگه بهت میدم. خدایا خیلی برام تلخه که رابطه ام با دوست صمیمی ام به خاطر پول تیره بشه. خدایا کمکم بیشتر از این شرمنده اش نشم. آخ که چقدر دلم گرفته خدا. این سختی ها یه روز تموم میشه مگه نه خداجون؟

فردا میخوام بعد از یه هفته یه سر برم پیش مامان!

 

راستی امروز یه سوتی بامزه دادم. با یکی از خوانندگان وبلاگ درد دل میکردم وقتی فهمیدم اهل رشته گفتم خوش به حالت قدر دریا رو بدون

اونهم گفت شما آخرش یاد نگرفتین رشت دریا نداره!


۳۱)بابا جونم

به­ رنگ قالی پاخورده نخ­­ نما شده­ ام                     دگر به چشم تو بی­رنگ و بی بها شده­ ام

در این هوای فراموش کاش می­ دیدی                     چگونه منتظر موریانه­ ها شده­ ام          

کجاست الفت آن دست­های پینه­ زده                       که هستیم بدهد، گرچه بوریا شده­­ ام

مرا به خود مگذاری که سال­ها با هم                        نشسته­ ایم و منت سخت مبتلا شده ­ام

منی که هر نخ من رشته­ ای ز فریاد است                 به­ خاطر تو گره خورده بی­صدا شده­ ام

مرا به رشتۀ جاری زندگی بسپار                             که زیر پای سکون این چنین فنا شده­ ام


تو حرفای قبلیم و داستانم احساس میکنم یه جوری نوشته ام که خیلیا فکر میکنن

بابام آدم خوبی نیست و خیلی بی مسئولیته...

میدونی! با بچه گیام کاری ندارم دیگه گذشته. درسته بابام اشتباه خیلی بزرگی
کرد که ما رو از مادرمون جدا کرد...درسته از ده سالگی تا سالهای سال اصلا حمایتون نکرد تا
زندگیمون خیلی سخت بگذره...اما دیگه گذشته

من همیشه سعی میکنم به خوبی های آدما بیشتر فکر کنم تا اونا هم درمورد من حس خوبی
داشته باشن

از حق نگذریم بابام برای من یکی این سالها خیلی مایه گذاشت...من درسته دورۀ کارشناسی دانشگاه
تهران بودم اما شبانه میخوندم....کلی هم شهریه باید میدادم؛ ترمی حدود ۲۵۰ هزار تومان...
خب کی کمکم کرد؟ بابام دیگه...اون همۀ پول شهریه ام رو میداد....
بابا وقتی دید من راه درستی رو انتخاب کردم حمایتم کرد.

 خیلی هم بخاطر من اذیت شد اونوقتهایی که اون کارهای وحشتناک رو میکردم.
خدا رو شکر همه تون دیگه من رو خوب میشناسید

میدونی! بابایی که از به دنیا آمدن من زیاد راضی نبود تبدیل به بابایی شد که بهم میگفت مایۀ افتخارش هستم و کلی برام گریه میکرد. برای بابا خیلی سخته جلوی چشم پسرش زار زار گریه کنه اما بابای من وقتی اون دیوونه بازیها رو میکردم باحالت ملتمسانه ازم میخواست بس کنم دیگه...خدایا من رو ببخش چقدر خون به دل خونواده ام کردم...همین بابا بهم میگفت خدا رو بخاطر داشتن تو شاکرم.....

 

آره بابای من خیلی گله خدایا من رو ببخش خیلی تو نوشته هام درباره اش تند روی کردم

میدونی الان بابا خودش مستاجره و باید کرایه خونه بده؟ میدونی از وقتی مجید زندانی شده هفته ای چهل هزار تومان برای نوه هاش میفرسته...اونهم در شرایطی که مامانشون نمیزاره نوه هاش رو ببینه  و عروسش باهاش قهره؟میدونی چقدر دل بابام برای بچه ها تنگ شده؟

میدونی بابا کلی از وحید بخاطر اینکه حمایتش نکرد معذرت خواهی کرد و باز جلوش گریه کرد؟ آخر هم بردش کمپ و خوبش کرد...میدونی بابام ۱۰۰ هزار تومان برای خوب شدن مادرم بهم داد....

بابام خیلی مردِ...وقتی هنوز ده دوازده سالش بیشتر نبود پدرش فوت کرد درسش رو رها  کرد و سرپرستی مادر و برادر خواهرهای کوچیکش رو به عهده گرفت...

بابام درسته خیلی اشتباه داشته اما خیلی هم به گردن همۀ فامیل حق داره...

بابا جون خدا حفظت کنه خیلی دوستت دارم...