هجدهم(عطسۀ آفتابی)

از وقتی با مصطفی آشنا شدم(همون پیرمردی که تو داستان تعریف کردم) و اتفاقات خیلی خاصی که بعد از اشنایی باهاش افتاد(که حق گفتن اونا رو ندارم) دیگه خیلی با خورشید صمیمی شدم

دیگه سالهاست نگاه کردن و خیره شدن به خورشید خانم گل چشمهام رو اذیت نمیکنه و بعضی وقتا از نگاه کردن بهش سیر نمیشم

اما یه چیز جالب برام این بوده که هر وقت بهش خیره میشم  عطسه ام میگیره

انگار خورشید داره بهم سلام میکنه...من هم خیلی وقته صبح ها که میزنم بیرون عادت کرده ام بهش نگاه کنم و سلام کنم




صبح به هر جون کندنی که بود رفتم سر کار

اما تا ظهر همه اش تو عالم هپروت بودم...خیلی خوابم می اومد آخه


خلاصه هر طوری بود تا 5:15 دووم آوردم و شب هم رفتم اون یکی محل کارم

الان هم که 45 دقیقۀ روز نوزدهمه...

راستی امروز نوزدهمه....


امروز همکارم داشت متنهای طنز ویرایش میکرد..

یه حکایتی خوندیم که خیلی خندیدم

میگن ملاصدرا نه ببخشید ملا نصر الدین یه زن خیلی زشت داشت

زنش ازش پرسید اگه من یه روز بمیرم چیکار میکنی؟

ملا نصر الدین هم جواب داد اگه یه وقت نمیری چیکار کنم؟!!!

چقدر مسخره تعریف کردما مگه نه؟


----------------------------------------------------------------------------------------


دوستان نازنینم من رو ببخشید اگه کمتر بهتون سر میزنم آخه سرم خیلی شلوغ شده


شرمندۀ مهربونیهاتون هستم....