بیستم(عجب!!)

امروز هم رفتم دانشگاه تا بقیۀ استادانم رو ببینم و ازشون اجازه بگیرم این یکی دو ماه

سر کلاس نرم و فشرده کار کنم   


از دو تای دیگه هم(استاد زمردی و استاد محمدی) اجارزه گرفتم... از فردا دیگه هر روز از 8:30 تا 4 بعد از ظهر

شرکتم و از اون ور هم 8 تا 11 شب باید(pinoba) باشم....دیگه وقت کنم یه دوش بگیرم هنر کردم...


اما وقتی با دکتر حمیرا زمردی برای کلاس نرفتن صحبت میکردم گفت به به...آقای شاعر وبلاگ نویس!!!


همینطوری دهنم وا مونده بود... گفتم شما از کجا میدونید گفت چی فکر کردی؟!!


روم نشد سیریش شم اما...وای یعنی الان دیگه همۀ درد دل هام رو میخونه...  یعنی چی؟

خانم زمردی که مدیر گروه ادبیات هم هست!!! و من تو این هشت،  نه سال بغیر از این ترم باهاش کلاس نداشتم و  تا به حال اسمم رو هم نمیدونست از کجا فهمید من وب دارم؟


من که به کسی نگفته بودم...وای آبروم رفت

شوخی کردم...چه آبرو ریزی ای؟ دارم واقعیات رو مینویسم و میدونم "او" هم بعضی وقتا میاد اینجا


این چیزا برام مهم نیست....من درد دلهام رو بدون توجه به "او" یا هر کس دیگه ای مینویسم..برای خودم


آهای استاد زمردی گلم خوش اومدی....


اما من خیلی وقته یه غزل نسرودم.. چند سالی میشه

من کجا و شاعری کجا؟!!