خداحافظی با این وبلاگ

دوستان مهربونم سلام

این وبلاگ دیگه آپ نمیشه

اما معناش این نیست که واسه همیشه میرم

اگه دلتون خواست بیاین وبلاگ اصلیم:

parandeh2019.blogfa.com    


اونجا هستم اما اونجا هم دیگه خیلی کمتر آپ میکنم

التماس دعا...

خیلی دوستتون دارم...خیلی

سی ام(خداحافظ)

خداحافظ

یک کلمه و... هزار دلشوره و دلواپسی و دلتنگی

خداحافظ

هزار دلشوره و دلواپسی و دلتنگی  و....یک کلمه!!!


نه... این درست نیست

این

درست

نیست...

ادامه مطلب ...

بیست و نهم(ایشالا همه چی درست میشه)

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد      من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک


دلم میخواست بدون هیچ دغدغه ای درسم رو امسال تموم کنم اما انگار...

دلم میخواست انقدر مشکل نداشته باشم اما انگار...

دلم میخواست انقدر نگرانی بابت مادرم و خونوا ده ام نداشتم اما انگار...

دلم میخواست انقدر تنها نباشم اما انگار....

دلم میخواست کارم این یکی دو روزه درست میشد اما انگار...

خدایا انگار قرار نیست درسم، مشکلات مالیم، نگرانی خونواده ام؛ تنهایی هام، بیکاریم....به این زودیا تموم شه

انگار حالا حالا باید ادامه داشته باشه


عیب نداره عزیز دلم...

من بازم صبر میکنم و امیدوارم....نمیخوام دیگه ناامیدی طی کنم

حتی اگه اوضاعم بدتر از اینی که هست بشه درسم رو رها نمیکنم

دیگه ناامید نمیشم....

تو کمکم میکنی...میدونم کمکم میکنی


بیسه و هشتم(چک بی محل)

آقا جون داشتیم؟! 

اینهمه با شوق و ذوق نوشتم امام رضا(ع) عیدی بهم داده

گفتم آقا تو روز تولدش با چند تا پیشنهاد کار سورپرایزم کرده اما انگار دیروز خواستین فقط از اون ناراحتیای شدید در بیام.نه؟

امروز از چهار تا چکتون(همون پیشنهاد های کاری) دو تاش برگشت خورد

اولیش همین کار ویراستاری خودم(گیشا) بود که رفتم باهاشون صحبت کردم شرایطم رو قبول نکردن و
دو سه روز دیگه باهاشون تصویه میکنم (آقای باسواد!!! تصویه نه! تسویه)

دومیش هم همون پیشنهاد سیاوش بود که وقتی زنگ زدم نخواستند و گفتن ویراستار
رشته فلسفه میخوایم نه ادبیاتچی....

پیش زهرا هم که قرار بود امروز برم کنسل شد و گفت شنبه

خانم عباسزاده هم که معلوم نیست کی بزنگه

خوب پس اینطوریه دیگه آقا جون آره؟ دیگه چک بی محل میدی؟

حیف که الان دلم نگرفته وگرنه من میدونستم و شما

الهی فداتون شم!  شوخی کردم میدونم کمکم میکنی

 

بیست وهفتم(یا امام رضا)

 پارسال روز تولد امام رضا یه روز خیلی خاص بود

یه نشونۀ الهی(8/8/88)

چند روز قبل از اون برنامۀ "شوک" رو میدیدم که به موضوع اعتیاد میپرداخت

تو اون قسمت از   سارای 9 ساله ای گفتن که پدر شیشه ایش سوزوندش و...

نمیدونی چقدر گریه کردم...رفته بودم پشت بوم به آسمون نگاه میکردم های های گریه میکردم براش

یاد دخترای امام حسین(ع) می افتادم که....هی...ای خدا...

یاد بی بی حضرت زهرا(س) افتادم که.....بگذریم...ایشالا آقا میاد

آره میگفتم بعد از دیدن اون برنامه هرطور که شده با خالۀ سارا تونستم ارتباط برقرار کنم و شماره

قطعۀ سارا رو پیدا کردم

روز تولد امام رضا(ع) رفتم سر قبرش و تا تاریکی شب پیشش بودم و
براش زیارت عاشورا با صد لعن و سلام میخوندم

وای که چقدر گریه کردم براش...وای که چقدر روز لطیفی بود...وای که چقدر قشنگه برای یه فرشتۀ
معصوم مظلوم زار بزنی...


امروز هم خیلی روز لطیفی بود....

دلم خیلی شکسته بود آخه

آخه وقتی دلم میشکنه خیلی خودم رو دوست دارم انگار خدا بغلم میکنه و نوازشم میکنه

خدایا کاش انقدر مشکل نداشتم

کاش میتونستم برای خونوادم کاری کنم

خدایا من رو ببخش

میدونم بندۀ نق نقویی هستم

میدونم خیلی گله و شکایت میکنم اما...

تو من رو درک میکنی مگه نه؟

میدونی جز تو هیچ حامی ای ندارم

تو  خودت تو قرآنت گفتی که(الیس الله بکاف عبده: آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟)

اما سعیدم دیگه....این کار ها رو نکنم...این لوس بازیا رو برای تو نکنم برای کی بکنم؟

خدا جونم اصلا دلم میخواد همیشه خودم رو برات لوس کنم

دلم میخواد هروقت مشکلاتم شدید میشه هی بیتابی کنم 

خدایا خیلی دوستت دارم با وجود همۀ بی معرفتی ها و سست ایمان بودنم باز دوستت دارم

ما با هم دورانی داشتیم...مگه نه؟

-----------------------------------------------------------------



ادامه مطلب ...

بیست و ششم(ترک تحصیل)


این روزا خیلی غمگینم...

خیلی تلخه پس از اینهمه زحمتی که برای ادامۀ تحصیل کشیدم ...(مخصوصا برای فوق لیسانس)
خیلی تلخه که ترک تحصیل کنم اونهم الان که دیگه سال آخره و...

اما انگار چاره ای ندارم....

من امسال بایستی بدون هیچ دغدغه ای تمرکزم رو روی واحدهای باقی مونده و پایان نامه بزارم
اما دغدغه های مالی(اجاره خونه، قسطهام، خورد و خوراک) اجازه نمیدن
و باید حتما کار کنم....اگه کار نکنم زندگیم منحل میشه

اگه هم کار کنم اصلا وقتی برای درس نمیمونه چون سه روز باید برم دانشگاه و
برای امتحانات پایان ترم و پایان نامه وقت بزارم

باید برجی حداقل 300 تومان در بیارم تا هم ماهی حداقل صد تومان  قسط بدم،
صد تومان پول تو جیبی(ناهار و شام)، و صد تومان هم کرایه خونه بدم

هیچ کار درست حسابی هم ندارم و جایی پیدا نمیشه که با این شرایط تحصیلیم بتونم توش کار کنم

مجبورم بین کار و درس یکی رو انتخاب کنم

اگه یه خونواده ای بود اگه پدرم حمایتم میکرد، اگه مثل خیلیای دیگه
صبح میزدم بیرون شب بدون استرس کرایه خونه و... میرفتم خونۀ بابام و شام آماده بود و...
اگه انقدر مشکل نداشتم..... با خیال راحت و با تمرکز تمام درسم رو تموم میکردم اما...

خدایا شکر که همیشه باید زندگیم تلخ بگذره و توی سختی باشم

خودتم میگی: «لقد خلقنا الانسان فی کبد: ما انسان را در رنج و سختی(تنگنا) آفریدیم»

فقط موندم چرا اینهمه کمکم کردی تا اینجا بالا بیام و... الان چاره ای جز ترک تحصیل نمیبینم!!!

دلم میگه بازم کمکم میکنی اما اگه هم کمکم نکردی حقمه...من اصلا آدم نیستم که....بزار بقیۀ بنده هات خوش باشن...خدایا شکر

امروز رفتم پیش بابا بهش گفتم که با این شرایط دیگه نمیتونم ادامه بدم گفت دیگه نمیتونه کمکم کنه

گفت خودش هزار تا قسط و قرض و بدهی داره گفت دیگه نمیتونه...

خدایا منم انگار دیگه نمیتونم....

راستی تولد امام رضا(ع) مبارک...

بیست و پنجم(بیچاره سست ایمان)

من تو داستان سرگذشتم به خیلی از کارهای وحشتناکی که کردم اعتراف کردم

چندین برابر نکات خوبی که دربارۀ خودم نوشتم از گناهان کبیره ام گفتم

اما....بنازم به این خدایی که دارم....

دوستانی که داستان رو خوندند خیلیاشون درمورد من فکر میکنند خیلی آدم با ایمان و خدایی ای هستم

درد دلهای ساده ای که از روی تنهایی با خدا میکنم هم براشون خیلی دلنشین هست و میگن

خوشا به حالت و... از این حرفا

اما برای خیلیای دیگه هم پس از سی ام مرداد که شروع کردم یاد داشتهای روزانه ام رو در وبلاگ بنویسم خدا رو شکر تبدیل شدم به یه آدم معمولی که مثل خیلیای دیگه اس

خودم هم همینجوری دوست دارم...

دوستان گلم درسته یه زمانی من خیلی با خدا عشقبازی داشتم اما...گذشته اون روزا

الان دیگه اون سعید خیلی عوض شده و از اون معنویت هیچ نشونی در خودش نمیبینه

خدایی من بندۀ خوبی براش نیستم....

خیلی فراموشش کردم...خیلی...

انقدر سست ایمانم که نگو...انقدر ضعیف النفس هستم که نگو...

خدایا من بندۀ به درد بخوری برات نیستم

میدونی حکم اون کسانی رو دارم که تو قرآن میگی: « مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوهَا کَمَثَلِ الْحِمَارِ یَحْمِلُ أَسْفَارًا»

خدای من بزار این دوستان بدونن که:

                                     کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرته...


-------------------------------------------------------

ادامه مطلب ...

بیست و چهارم(آخیش...)

خدایا این چند روزه خیلی دارم باهات درد دل میکنما


خیلی گیر دادم نه؟ اما خوبه....تا باشه از همین گیرهای سه پیچ!


خداجون دارم فکر میکنم اگه بتونم خودم رو در برابر وسوسه های شیطون و نفسم حفظ کنم چه حالی میده

چه لذتی داره وقتی از لذت گناه کردن چشم پوشی کنم فقط به خاطر گل روی تو خدا جونم

فقط به خاطز اینکه با خودم بگم سعید...خدا ازت توقع نداره ها....

خدا دلش میخواد بندۀ نازنینش باشیا...

خدایا چقدر در طول روز کهنه کثیف میکنم و باز تو...

ای مهربان تر از مادرم

----------------------------------------------



ادامه مطلب ...

بیست و سوم(آبیته)

      هرچند شکستن دلم مشکل نیست                اما... دل زخم خورده دیگر دل نیست


خدایا....چقدر دلم برات تنگ شده

خیلی وقته فقط به نماز خوندنم قناعت کرده ام و هیچ مناجاتی باهات ندارم

کاشکی مزۀ مناجاتت رو دوباره میچشیدم


من دلم نمیخواد اینجوری بگذرونم...

آخرش که چی؟ اگه قرار نیست آخرش عاشق حقیقی ات شوم بهتره بمیرم

اصلا زندگی بی عشق شدید به خدام چه مزه ای باید برام داشته باشه

خدایا...من دلم میخواد یه بندۀ متفاوت برات باشم اما نیستم...


------------------------------------------------




ادامه مطلب ...

بیست و دوم(بی معرفت)

 

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد       وای اگر از پس امروز بود فردایی...


خدایا بزار همه بدونن که من خیلی بدم

بزار همه بدونن که اینهمه دم از تو میزنم و باهات درد دل میکنم برای آرامش خودمه نه برای تو

بزار همه بدونن من چقدر خود خواهم

بزار همه بدونن که من بندۀ خوبی برات نیستم  و اگه این ماه مبارکت نبود الان همین نمازهای از

سر وا کنی ام رو هم نمیخوندم

بزار همه بدونن که من دیگه اون سعید  مناجاتی نیستم

بزار همه بدونن که امام زمانم رو فراموش کردم

بزار همه بدونن که تو رو دوست ندارم...بلکه واسه دل خودم باهات درد دل میکنم

اه.... سعید دلم رو شکستی  اینه جواب محبتهای خدات؟

تو چقدر بدی...ازت خیلی توقع داشتم

دوست داشتم خدایی شی اما...نه تو خیلی بی معرفت تر از این حرفایی

حیف این خدایی که تو داری...

----------------------------------------

ادامه مطلب ...

بیست و یکم(تروخدا کمکم کن خدا)

از امروز دیگه تا دو ماه باید هر روز از 8:30 تا 4 شرکت باشم و کار ویرایشم رو تموم کنم

از استاد ها هم که اجازه گرفتمو.. امروز اولین روز بود

ساعت چهار ( یک ساعت و ربع زودتر از بقیه) که از شرکت زدم  بیرون،

حس خوشمزه ای بهم دست داد

یاد اون دوران مدرسه ام افتادم که وقتایی که معلم نمیومدو....زود تعطیل میشدیم

  میدویدیم به سمت خانه تا کارتون فوتبالیستا و.... ببینیم


یادش به خیر. امروز بوی اون روزهای کودکانه رو دوباره احساس کردم!!!

--------------------------------------------

ادامه مطلب ...

بیستم(عجب!!)

امروز هم رفتم دانشگاه تا بقیۀ استادانم رو ببینم و ازشون اجازه بگیرم این یکی دو ماه

سر کلاس نرم و فشرده کار کنم   


از دو تای دیگه هم(استاد زمردی و استاد محمدی) اجارزه گرفتم... از فردا دیگه هر روز از 8:30 تا 4 بعد از ظهر

شرکتم و از اون ور هم 8 تا 11 شب باید(pinoba) باشم....دیگه وقت کنم یه دوش بگیرم هنر کردم...


اما وقتی با دکتر حمیرا زمردی برای کلاس نرفتن صحبت میکردم گفت به به...آقای شاعر وبلاگ نویس!!!


همینطوری دهنم وا مونده بود... گفتم شما از کجا میدونید گفت چی فکر کردی؟!!


روم نشد سیریش شم اما...وای یعنی الان دیگه همۀ درد دل هام رو میخونه...  یعنی چی؟

خانم زمردی که مدیر گروه ادبیات هم هست!!! و من تو این هشت،  نه سال بغیر از این ترم باهاش کلاس نداشتم و  تا به حال اسمم رو هم نمیدونست از کجا فهمید من وب دارم؟


من که به کسی نگفته بودم...وای آبروم رفت

شوخی کردم...چه آبرو ریزی ای؟ دارم واقعیات رو مینویسم و میدونم "او" هم بعضی وقتا میاد اینجا


این چیزا برام مهم نیست....من درد دلهام رو بدون توجه به "او" یا هر کس دیگه ای مینویسم..برای خودم


آهای استاد زمردی گلم خوش اومدی....


اما من خیلی وقته یه غزل نسرودم.. چند سالی میشه

من کجا و شاعری کجا؟!!



نوزدهم(عاشقانه)

امروز در به در دنبال استادام بودم تا ازشون اجازه بگیرم تا آخر آبان سر کلاس نرم و به کارم برسم

اونهایی رو که دیدم اجازه دادن

یکیشون(منصور) که اون احوال خراب سابقم رو خوب دیده بود وقتی بهش گفتم خیلی تحت فشارم  و باید کارم رو تا دو ماه دیگه تموم کنم خندید . گفت تو کی مشکل نداشتی که بار دومت باشه

دیدم راست میگه ها ... شکر خدا همیشه یه روز راحت نداشتم(واقعا خدا رو شکر)



ادامه مطلب ...

هجدهم(عطسۀ آفتابی)

از وقتی با مصطفی آشنا شدم(همون پیرمردی که تو داستان تعریف کردم) و اتفاقات خیلی خاصی که بعد از اشنایی باهاش افتاد(که حق گفتن اونا رو ندارم) دیگه خیلی با خورشید صمیمی شدم

دیگه سالهاست نگاه کردن و خیره شدن به خورشید خانم گل چشمهام رو اذیت نمیکنه و بعضی وقتا از نگاه کردن بهش سیر نمیشم

اما یه چیز جالب برام این بوده که هر وقت بهش خیره میشم  عطسه ام میگیره

انگار خورشید داره بهم سلام میکنه...من هم خیلی وقته صبح ها که میزنم بیرون عادت کرده ام بهش نگاه کنم و سلام کنم




ادامه مطلب ...

هفدهم(بی بی)

سلام بی بی معصومه(سُ)قربونت برم خانم تولدتون مبارک

خیلی وقته زیارتتون نیومدم. میدونم خیلی بی معرفت شده ام اما....

دوستتون دارم خانم بزرگوار....تولدتون مبارک


سلام دختر خانم های گل گلاب

الان دیگه روز تموم شده ولی شما فکر کنید روزه!!!


روزتون مبارک امیدوارم قدر خودتون و احساسات پاک و قشنگی که خدا در وجودتون امانت نهاده رو بیشتر بدونید


انقدر هم دل ما پسرها رو نشکونید باشه؟


آهای اعظم بانوی گل!!! روزت مبارک. بیوفا نفهمیدیم پایان نامه ات رو چیکار کردی


دلم برات تنگ شده ها....

ادامه مطلب ...